BenYamin is typing...



بعد ازین وادی فقرست و فنا

کی بود اینجا سخن گفتن روا


عین وادی فراموشی بود

لنگی و کری و بیهوشی بود


آخرین امتحان رو گذروندیم! مدرسه یک بار دیگه تموم شده و تابستون شروع شده! هیچ ایده ای نداریم که "تابستون کنکور" که میگن چی هست! کی باید کتابا رو بخونیم چطوری بخونیم از رو چی بخونیم و چند ساعت خوبه و چقدر تست و آیا عمومی هم بخونیم؟! 

_قلم چی ثبت نام کردی؟

_فیزیک چی گرفتی؟

زمان میگذره و آزمون های جامع تابستون قلم چی و بقیه آزمون ها تموم میشه و سال تحصیلی شروع میشه! اولین آزمون سال تحصیلیه! همه اشتیاق دارن که خوب بدن، مباحث کمه، دبیر ها خوش و بش میکنن و دیگه مدرسه بهمون به دیده "کنکوری" نگاه میکنه و انگار بیماری خاصی گرفتیم و یا در شرایط بحرانی هستیم! البته اهمیت خاصی هم نمی دن ولی میشه این رو از نگاهشون فهمید!

اولین آزمون، دومین آزمون .

_بابا وقتش کمه لامصب! کنکور این طوری نیست!

_سوالای برادران رو حل کردی؟

_شیمی ما رو سخت نمیدن تجربیا رو سخت میدن.

و باز زمان میگذره، فرجه امتحانات  ترم اول.

_خیلی سبز خوب نبود باید از همون اول میکرو می گرفتم!

_بابا کتاب که نباید سخت باشه آیکیو خیلی خارجه کنکوره!

_موج آزمونا رو شروع کردی؟ یا گذاشتی بعد عید؟

زمان میگذره آزمونای بهمن تموم میشن و انگار برنامه قلمچی خط زمانی شده برای همه کنکوریا یواش یواش رتبه ها ثابت تر میشن و تراز ها دست نخورده باقی می مونن تا اینکه آزمون ها جمع بندی ترم اول خیلی ها رو نگران میکنه و امتحانای ترم حال بعضی ها رو میگیره و بعضی ها روحیه مضاعف پیدا میکنن.

عید می رسه! روش های رتبه های برتر رو میخونی که چیکار کردن! میبینی کاظم قلم چی، چی گفته و دوستات می پرسی که عید رو چیکار کنی! همه این وقت ها به روزش نگاه میکردی که امروز چقدر خوندی! از کی جلو افتادی و از کی عقب هستی ولی از اینجا به بعد انگار کنکور پشه ای هست که وزوزش رو بدون مکث می شنوی و خیلی خیلی بهت نزدیک شده! نگرانی؟! از بس نگرانی که یادت میفته: اوه! نگران ایهام داشت و می ری دوباره زیرش خط میکشی و تستش رو میزنی.

_من از اول سال با این متن عربی مشکل داشتم

_قلم چی ریدینگ زبانش خیلی سخته بابا. کنکور آسونه!

_گرامر از یاد آدم میره ها.

_برا جمع بندی چی خوبه؟

و ادامه داره! 


چرا شعر اول رو نوشتم؟ اوایل سال فکر میکردم همه چیز رو می دونم و به همه توصیه و نصیحت می دادم و زمان که گذشت دیدم مسائل چقدر ریزه کاری دارن و چقدر فرق دارن با اون چیزی که من فکرش رو میکردم ولی از چیزایی که بلد بودم استفاده کردم و تا الان نتیجه خوبی هم گرفتم. 

کنکور یک مسیر و یک خط زمانیه که نباید ازش شاکی بود و باید بهش فرصت داد و باهاش بیشتر آشنا شد! اینطوری میشه از مسیر لذت برد و امتحانش کرد! حالا خیلی هم مهم  نیست ولی جدیه! 

داشتم میگفتم! وقتی یواش یواش داریم به آخراش می رسیم احساس تهی بودن دارن و همه این ها داره تاریخ مصرفشون میگذره و احساس میکنم هیچ چیز نمیدونم و مکانیکی شدم! و از این موضوع ناراحت نیستم و راحتم!

موفق باشید


چرا بعضی از چیزهایی که معلم ها در کلاس های خود به بچه ها میگویند، به این سادگی ها از یاد نمی روند و گاهی تا آخر عمر در زندگی دانش آموزان می مانند؟! (بخشی از مقدمه کتاب فیزیک دوازدهم فرید شهریاری)

ولی من همیشه مقدمه های کتابا رو میخونم گاهی چند بار میخونم. بعضی وقتها تمام معیار های من برای یک کتاب خوب فقط یک مقدمه خوبه! عجیبه ولی تا به حال نشده کتابی رو که بخاطر مقدمه خوبش خریدم بد از آب در بیاد!

فکر نمی کنم تو رنج سنی من کسی باشه که اسم بهمن بازرگانی رو نشیده باشه (میدونم که خیلیاتون اسم بازرگان رو به جای بازرگانی شنیدین) خیلی مقدمه هاش خوبه! حالا چون بهمن جان یک سال کتاب هاش رو با تاخیر داد ما جدید های اولی (من جزء اولین دوره نظام آموزش جدیدم) نشد که کتاباشو بخونیم ولی من مقدمه کتابشو دانلود کردم و خوندم مقدمه های فیل شیمی رو خوندم متن های آخر رو چند دور خوندم و لذت بردم و هر بار انگار متن جدیدی خوندم! واقعا اگه یه روز نویسنده شدید به مقدمه اهمیت بدید به هر حال !

سر کتاب فرید شهریاری هم همین حس رو تجربه کردم. بعضی کتاب های درسی همیشه یادم میمونن! حرفاشون، سبکشون و چیزایی که وسط مثال های درسی بهشون اشاره کردن!


چند دقیقه پیش برای کسی کامنت گذاشتم که انگار زندگی آدم به دو بخش قبل و بعد از کنکور تقسیم میشه واقعا این رو تو سال کنکور حس میکنم! وقتی با دوستام صحبت میکنم که می خواهید برای آینده چی کار کنید. 

مدت زمان زیادی تا کنکور نمونده ولی! برام جالبه بعضی تغییرات که متناسب با زمان اتفاق می افتن! مثلا افراد وقتی به کنکور نزدیکتر میشیم چقدر عوض میشن و خب حالا بقیه اتفاقات هم اینطوریه! کلا به نظرم ما آدم ها دورنگری خیلی خوبی نداریم مثلا دقیقا نمیتونیم به پنج سال بعدمون فکر کنیم و خب به هر حال اون پنج سال میگذره . اینو ببینید 


هر وقت بارون با شدت میباره من یاد "لوتینِت دَن" می افتم که ترجمش به فارسی میشه سرجوخه دَن، لوتینت دن یه کاراکتر تو سینمایی "فارست گامپ" ـه که تو یکی از سکانس ها وقتی بارون با شدت می باره حرفایی می زنه که خیلی جالبه و اینکه فیلم فارست گامپ خیلی خوبه من سه بار دیدمش و فکر کنم اگه همینطور ادامه بدم تا آخر عمرم بتونم سه بار دیگه هم ببینمش :)

روز های زندگیم روی غلتک افتادن و بدون اینکه بخام فکر کنم چطور بگذرونمش دارن می گذرن! 

_خوشم می آد؟

آره، یه طورایی! من خیلی دوست داشتم که یه روز این شکلی باشم پس چرا حالا نباید ازش خوشم بیاد؟ ساعت هشت تقریبا هوا خیلی خوب میشه و آسمون رنگ خاصی به خودش میگره، من چند موضوع تو زندگیم دارم که ساعت هشت بهش فکر میکنم. اینکه برای فکر کردن زمان تعیین کنید خیلی خوبه!



سال بعد کنکور دارم. کنکور یه هدف نیست بیشتر شبیه یک سرگرمیه یه سرگرمی هیجان انگیز و رکوردی که تلاش و تمرکز روزانه می خواد. چی بهتر از اینکه یک سال رو میتونی بهش فکر کنی و باهاش سرگرم باشی؟ به همین سادگی یک سال از این زندگی رو که رفته توی پاچه ات سپری میکنی!

هر چقدر فکر میکنم جایی برای من در این دنیا وجود نداره. باید کوله پشتی ام را بردارم و برم. 

یکی از معلم های دبیرستان بهم میگفت: سال بعد کنکور میدی؟ 

_ آره

رشتت چیه؟

_ ریاضی

به نظرت آینده داره؟

_ آره! ولی اگه دقیق تر نگاه کنی هیچ چیز واقعا آینده نداره!

تو ایران هیچی آینده نداره! تنها چیزی که آینده داره بسیج فعاله! (خندید)

خندیدم و گفتم: هیچ کجای دنیا آینده ای نداره.

چرا؟! به نسبت دیگه.

_ آره. شاید




بعد ازین وادی فقرست و فنا

کی بود اینجا سخن گفتن روا


عین وادی فراموشی بود

لنگی و کری و بیهوشی بود


آخرین امتحان رو گذروندیم! مدرسه یک بار دیگه تموم شده و تابستون شروع شده! هیچ ایده ای نداریم که "تابستون کنکور" که میگن چی هست! کی باید کتابا رو بخونیم چطوری بخونیم از رو چی بخونیم و چند ساعت خوبه و چقدر تست و آیا عمومی هم بخونیم؟! 

_قلم چی ثبت نام کردی؟

_فیزیک چی گرفتی؟

زمان میگذره و آزمون های جامع تابستون قلم چی و بقیه آزمون ها تموم میشه و سال تحصیلی شروع میشه! اولین آزمون سال تحصیلیه! همه اشتیاق دارن که خوب بدن، مباحث کمه، دبیر ها خوش و بش میکنن و دیگه مدرسه بهمون به دیده "کنکوری" نگاه میکنه و انگار بیماری خاصی گرفتیم و یا در شرایط بحرانی هستیم! البته اهمیت خاصی هم نمی دن ولی میشه این رو از نگاهشون فهمید!

اولین آزمون، دومین آزمون .

_بابا وقتش کمه لامصب! کنکور این طوری نیست!

_سوالای برادران رو حل کردی؟

_شیمی ما رو سخت نمیدن تجربیا رو سخت میدن.

و باز زمان میگذره، فرجه امتحانات  ترم اول.

_خیلی سبز خوب نبود باید از همون اول میکرو می گرفتم!

_بابا کتاب که نباید سخت باشه آیکیو خیلی خارجه کنکوره!

_موج آزمونا رو شروع کردی؟ یا گذاشتی بعد عید؟

زمان میگذره آزمونای بهمن تموم میشن و انگار برنامه قلمچی خط زمانی شده برای همه کنکوریا یواش یواش رتبه ها ثابت تر میشن و تراز ها دست نخورده باقی می مونن تا اینکه آزمون ها جمع بندی ترم اول خیلی ها رو نگران میکنه و امتحانای ترم حال بعضی ها رو میگیره و بعضی ها روحیه مضاعف پیدا میکنن.

عید می رسه! روش های رتبه های برتر رو میخونی که چیکار کردن! میبینی کاظم قلم چی، چی گفته و از دوستات می پرسی که عید رو چیکار کنی! همه این وقت ها به روزش نگاه میکردی که امروز چقدر خوندی! از کی جلو افتادی و از کی عقب هستی ولی از اینجا به بعد انگار کنکور پشه ای هست که وزوزش رو بدون مکث می شنوی و خیلی خیلی بهت نزدیک شده! نگرانی؟! از بس نگرانی که یادت میفته: اوه! نگران ایهام داشت و می ری دوباره زیرش خط میکشی و تستش رو میزنی.

_من از اول سال با این متن عربی مشکل داشتم

_قلم چی ریدینگ زبانش خیلی سخته بابا. کنکور آسونه!

_گرامر از یاد آدم میره ها.

_برا جمع بندی چی خوبه؟

و ادامه داره! 


چرا شعر اول رو نوشتم؟ اوایل سال فکر میکردم همه چیز رو می دونم و به همه توصیه و نصیحت می دادم و زمان که گذشت دیدم مسائل چقدر ریزه کاری دارن و چقدر فرق دارن با اون چیزی که من فکرش رو میکردم ولی از چیزایی که بلد بودم استفاده کردم و تا الان نتیجه خوبی هم گرفتم. 

کنکور یک مسیر و یک خط زمانیه که نباید ازش شاکی بود و باید بهش فرصت داد و باهاش بیشتر آشنا شد! اینطوری میشه از مسیر لذت برد و امتحانش کرد! حالا خیلی هم مهم  نیست ولی جدیه! 

داشتم میگفتم! وقتی یواش یواش داریم به آخراش می رسیم احساس تهی بودن دارم و همه این ها داره تاریخ مصرفشون میگذره و احساس میکنم هیچ چیز نمیدونم و مکانیکی شدم! و از این موضوع ناراحت نیستم و راحتم!

موفق باشید


خیلی خوبه کتابایی که میخونم رو کس دیگه ای نمی خونه و من اگه کتاب های مورد علاقم رو تو کتابخونه ها پیدا کنم میتونم برا مدت ها امانتشون بگیرم! من دستیار مسئول کتابخونه مدرسمون هستم. جمعا 4 تا قفسه داره. اما کتابای باحالی اونجا هستن که هیچ کس سراغشون نمی آد! 

میخواستم "چگونه با C++ برنامه نویسی کنیم" رو از یکی از دانشجو های شریف بخرم که از یه گروه تلگرامی پیداش کرده بودم ولی خیلی اتفاقی تو کتابخونه مدرسمون کنار مجله های تاریخ گذشته و تلنبار شده پیداش کردم که از دست خط های بی حوصله ای که روشه میشه فهمید برا یه دانشجو بوده که بعدا به کتابخونه اهداش کرده.

یکی از تفریحات ما (من و یکی از دوستام) اینکه بعضی وقتا میشینیم و دفتر کتابخونه رو چک می کنیم تا ببینیم کیا چه کتابایی بردن بلکه بتونیم میان "کتاب هایی که میخوانیم" و "شخصیتی که در آینده می شویم" یک رابطه منطقی پیدا کنیم. که البته من در ذهنم این رابطه رو پیدا کردم و شاید بعدا در موردش بنویسم!



نمی دونم چرا از بچگی هیچ وقت دوست نداشتم میزم شلوغ باشه حتی دسکتاپمم همیشه خلوت بود، یه آی کامپیوتر و یه سطل آشغال فقط همین! نمی دونم چرا ولی تو خیلی چیزا اینطوریم!

امروز هم خیلی از مطالب بلاگمو حذف کردم شاید چون دیگه ازشون خوشم نمی آد!

خیلی حال می کنم وقتی می بینمم با گذشته ام چقدر متفاوتم و عوض میشم یه طوری باحاله. الان میتونید به گذشته سفر کنید و گاهی ببینید که چقدر احمق بودید! وقتی یه عکس رو می بینید یا یه صدای ضبط شده رو می شنوید این خیلی حس جالبیه! وصف ناپذیره تکنولوژی داره آینده رو طور دیگه ای رقم میزنه آینده ای اگه گذشته رو نگاه نمی کردیم هیچ وقت رقم نمی خورد!

راستی اگر حوصلتون سر رفته Eminem Lose yourself رو گوش بدید که شاهکاره!


تابستون خوبی بود. درگیری من با کد و برنامه نویسی و جدا شدن از احساسات و ادبیات خلاصه از این تابستون و سه ماهه اخیر زندگی من بود. رفتن به سمت نرم افزارهای آزاد و پا گذاشتن به دنیای بی نهایت لینوکس!

با چند نفر از بچه های مدرسمون یه اپلیکیشن نوشتیم که اولین تجربه من در برنامه نویسی اندروید بود و اسمش رو گذاشتیم شرلوکیسم، شرلوکیسم همیشه یادم میمونه چون پر بود از کلی تجربه های تلخ و شیرین برای من!

اگر شما هم می خواهید برنامه نویس بشوید ادامه متن را بخوانید

برنامه نویسی به زبان جاوا خیلی هیجان انگیزه و چاپ Hello World هم حتی کلی پیش نیاز میخاد و باید قبلش کلی مراحل مختلف رو طی کرده باشید (که البته Android Studio IDE همه کارا رو براتون انجام میده) به دلیل جامعیت اندروید بین کاربران و بازار کاری خوب خیلی از علاقه مندان به تکنولوژی دوست دارن که برنامه نویس اندروید بشن.

چرا نباید برنامه نویسی را با اندروید و زبان جاوا شروع کرد؟

نکته اول اینجاست! توصیه من اینکه سعی کنید B4A و هر نوع برنامه ساختن برای اندروید رو فراموش کنید و فقط روی جاوا (اینجا در مورد کوتلین حرفی به میان آورده نشده) تمرکز کنید. اما زبان برنامه نویسی جاوا برای شروع برنامه نویسی اصلا مناسب نیست چون بسیاری از کارا رو خودش انجام میده و قبل از اینکه برنامه نویس مبانی رو درک کنه زبان جاوا ما رو دعوت میکنه تا کارای شگفت انگیزی بکنیم. این ویژگی خوب زبان جاوا برای افراد مبتدی که فاقد دید مناسبی نسبت به برنامه نویسی هستند باعث سردرگمی میشه و گاهی افراد رو نا امید میکنه.

برای اینکه شما یک برنامه نویس شوید و نه یک برنامه ساز ابتدا باید بتونید هر ایده ای به زبان ریاضی و الگوریتم فلوچارت تو ذهنتون پیاده سازی کنید و سپس شروع کنید اونو با کامپیوتر در میون بذارید تا کامپیوتر هم خروجی مورد نظر رو به شما بده.

چگونه باید برنامه نویسی را شروع کرد؟

من به عنوان یک آسیب دیده شروع با زبان جاوا توصیه میکنم برنامه نویسی رو با C یا C++ شروع کنید ولی اگر احساس میکنید درک مناسبی از برنامه نویسی دارید برید سمت PHP , Python  این دو زبان برای ادامه برنامه نویسی و تبدیل شدن به یک برنامه نویس ارشد خیلی خوبن و بعد اگه علاقه مند بودید برید سمت Java

اما مورد بعدی پیدا کردن یه منبع مناسب برای آموزش برنامه نویسیه. هیچ منبعی نمیتونه شما رو از ۰ به ۱۰۰ برسونه و شما رو یه برنامه نویس ارشد مگر جستجو های پی در پی و دیباگ کردن های طولانی مدت! شما نباید یاد بگیرید که تمام مشکلات رو حل کنید شما فقط باید یاد بگیرید چطور جستجو کنید. اگر بلد باشید چطور جستجو کنید حتما پاسخ خود را خواهید یافت چون در ۹۹ ٪ مواقع اشخاص دیگری هم به مشکل شما برخورده اند و بعد از حل مشکل راه حلشان را به اشتراک گذاشه اند.

برای شروع برنامه نویسی یکی از موارد که از نظر من ضروریه یادگیری متوسط زبان انگلیسی هست تا حدی که بتونید سوال بپرسید و جواب های مطرح شده رو درک کنید. منبعی که برای شروع معرفی میکنم سایت جذاب coursera.org هست. حتما به این سایت سری بزنید. یا ویدیو های تهییه شده به زبان فارسی رو ببینید. از نظر من برنامه نویسی رو با ویدیو شروع کنید و بعد برید سمت داکیومنت خوندن.

آیا حتما لازم است به لینوکس مهاجرت کنیم؟

اگر تا به حال در مورد لینوکس خوانده باشید یا با لینوکس کار کرده باشید حتمن واژه ترمینال به گوشتان خورده است. در کنار رابط گرافیکی لینوکس وجود ترمینال بسیار دلچسب و دوست داشتنی است. برای برنامه نویسی و یا تست نفوذ وجود مهاجرت لینوکس ضروری نیست ولی لینوکس شما را مجبور به یادگیری میکند تا جایی که یک متخصص سیستم عامل به تمام معنا بشوید. اگر به کار با لینوکس تمایل خاصی ندارید نوشته های دوست داران لینوکس را بخوانید تا نظرتان عوض شود. اگر دوست داشتید به usethis مراجعه کنید.

من از توزیع های دبیان ubuntu , deppin استفاده میکنم.


فیلم خوبیه، منتها یکم ابزورد بود. شاید با سلیقه تو بیشتر بخونه. (از توصیه های دوستان)

ابتدای فیلم با رویایی معماگونه آغاز می شود؛ رویایی که قرار است روزی به حقیقت بپیوندد. اختلال خوابی که هر روز در ساعت مبهم 12:07 رخ می دهد و رویا به سراغ پسر بچه کوچک فیلم _کانر_ می آید. چرا ساعت 12:07؟ سوالی که جوابش را نمی توان یافت!

کانر کیست؟ یک پسر افسرده و درون گرا که لباس هایش را خودش می شوید و آشپزخانه را تمیز میکند و نقاشی های خوبی می کشد. فیلم سعی کرده طوری نشان بدهد که انگار قدرت تخیل کانر بسیار بالاست بر خلاف قدرت بدنی او. مادرش مبتلا به سرطان است و تا اواسط فیلم خبری از پدرش نیست. کانر فقط یک مادربزرگ دارد که گویی از او هم متنفر است. کانر به جز مادرش به هیچ کس احساس محبت ثابت و پایدار ندارد. فیلم _تا قبل از صحنه پایانی و به هم ریختن تمام فرضیه ها_ نشان میدهد که او به شدت به مادرش وابسته است و هرگز دوست ندارد که از او جدا بشود.

هیولا وارد می شود!

چیزی نمانده بود که فیلم خسته کننده شود و با فحشی به کارگردان داستانش به پایان برسد! ناگاه درختی کهنسال روی ریشه هایش می ایستد و از دور به سوی اتاق کانر حرکت می کند. انگار کسی در کانر منتظر او بوده است. صحنه قبل از حضور هیولا نظر کانر را در مورد هیولا ها تبیین میکند و این موضوع خود سر نخی است از کارگردان برای اینکه بدانیم آن درخت یک شیطان نیست بلکه یک منجی است!

شخصیت جدید، مادربزرگ

کانر با آدم های اطراف رابطه خوبی ندارد نه با معلم نه با همکلاسی ها و نه با مادربزرگ! کانر حاضر نیست به هیچ وجه با او زندگی کند و می خواهد پیش مادرش بماند (باز تاکید فیلم بر روی وابستگی کانر به مادرش است).

غول چراغ جادو این بار با سه داستان!

منجی فیلم (همان هیولا) قرار است تا سه داستان برای کانر تعریف کند و بعد از آن قرار است داستان کانر را بشنود. منجی همیشه حقیقت را میگوید و در پی حقیقت است. او تا انتهای فیلم با ماست تا بدانیم حقیقت زندگی کانر و آشفتگی او از چیست؟!

نکته ای که در داستان ها کمی بیننده را اذیت میکند تکه های بی مزه خود کانر است که وسط روایت هیولا می اندازد. 

داستان اول: ابزودیژه نمایان می شود و باز فیلم را به نقطه اوج می رساند! داستانی که درخت تعریف میکند اعجاب انگیز است؛ بر خلاف تمام انتظار هایی که از یک داستان داریم! فلسفی، بدون اندکی موضوع اضافه، داستان ساده و روان روایت شده و بیننده را محو عناصر گرافیکی داستان که اکنون در ذهن کانر نقش گرفته اند می کند. کانر در ابتدا روزنه ای به روشنایی در خیال خود می بیند ولی بعد از رویا، دلسرد و غمگین و آشفته تر است. این همان چیزی است که برای جذابیت فیلم لازم بود! 

هیولا: این یه داستان واقعیه خیلی از چیزای واقعی به نظر کلک میان!

کانر: نمی فهمم! اینجا آدم خوبه کی بود؟

هیولا: آدمی که همیشه خوبه وجود نداره کانر رومانی، آدمی که همیشه بده هم وجود نداره! اکثر مردم هم خوبی دارن و هم بدی

حضور پدر. به همراه ضعف بیشتر مادر کانر بر داستان حقیقی فیلم جهت می دهد و بدبختی پسرک را در زندگی حقیقی به تصویر می کشد. کانر پدرش را دوست دارد اما خیلی زود از اون دلگیر می شود _پدرش مرد خوبی به نظر می رسد اما هیچ گاه معلوم نمی شود که آیا واقعا چنین است یا نه_

داستان دوم: معرکه است! تصویر زیبایی از کشیش ها و نه کشیش های بد بلکه کشیش های خوب! از جادوگران خوب و نه همیشه بد! _هر دو عنصر داستان خوب هستند و فیلم تقابل خوبی با خوبی و عدم قطعیت همه چیز را به نمایش می گذارد_ این داستان جذاب تر از داستان قبلی روایت می شود و صحنه نهایی داستان، آن را تکمیل می کند. کشیشی که در نهایت مجبور می شود حقیقت را به پای معیشت قربانی کند و جادوگری که مغرورانه او را ناکام می گذارد و کشیش می ماند و دنیایی که از دست می رود! صحنه آخر این داستان مبهم است! نمی شود گفت چرا. چرا هیولا از خراب کردن لذت می برد و کانر هم همینطور. اما داستان را جذاب تر می کند.

هیولا: کشیش چی بود؟! مردی که باید اعتقاد می داشت اما نداشت! اعتقاد نیمی از تمام شفا هاست. اعتقاد به درمان، اعتقاد به آینده ای که پیش رومونه! اعتقاد تو با ارزشه پس باید مراقب باشی که به چی و به کی اعتقاد داری

نگاه های معنا دار کانر 

از ابتدا تا به انتها ادامه دارند و در هنگام نگاه به دوستانش پر مفهوم تر و مشهود تر است. او همیشه در خودش غرق است اما وقتی یکی از قلدر های مدرسه او را نگاه می کند کانر هم به او خیره می شود و هر بار کتک می خورد اما در نهایت "نگاه" کار خودش را می کند!

داستان سوم: مرد نامرئی

نمی شود گفت داستان! به خوبی دیگر داستان های پارادوکسیکال نبود و جذابیت سابق را نداشت! اما کارگردان به ما می گوید در نهایت این ایده است که بر ماده پیروز می شود! کانری که از ابتدای فیلم تا به اینجا کتک خورده وقتی آرمانی دارد پسر قلدر مدرسه را راهی بیمارستان می کند! کانر درونگرای دست و پا چلفتی، آری او پسر قلدر مدرسه می زد و راهی بیمارستان میکند و البته از سوی مدرسه تنبیه نمی شد (جمله ای که معلوم نشد چرا در فیلم چند بار تکرار می شود: آخه تنبیه چه فایده ای داره؟!)

در نهایت داستان چهارم فیلم را تمام می کند! حقیقت ها آشکار میشود! کانر چرا رنج می برد؟! این سوال اساسی که منجی کانر در پی کشف آن بود پاسخ داده می شود و فیلم به اتمام می رسد ! اما صبر کنید، کارگردان داستانی را مطرح می کند که بیننده را روز ها درگیر خود کند و آن این است: آیا آن درخت فقط یک رویا بود؟!


پی نوشت: تمامی عکس های مورد استفاده قرار گرفته شده _عجب فعلی!_ از خود فیلم اسکرین شات گرفته شده است! 

برای دانلود فیلم مراجعه کنید به 30nama.us و در بخش سرچ نام فیلم رو سرچ کنید

_بر من خرده نگیرید که قوانین کپی رایت را رعایت نکردم

همچنین شیوه نگارش دیالوگ ها تقلیدی از پیمان بود! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کامپیوتر و اینترنت ماهان پریوار 1.000.000.000نفر Courtney ★ ☀ همين نزديكى ☀ ★ دزفول جدید برترمارکت شومینه و انواع شومینه الکلی، برقی و گازی